به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مرحوم «محمود قادری گلابدره ای» چندین و چند کتاب از خود به یادگار گذاشته است اما هیچ کدام، تلاّلو و درخششِ خیره کنندۀ کتاب «لحظه های انقلاب» را ندارد. این کتابِ منحصربفرد، حاوی انبوهی از صحیح ترین مستندنگاری ها از فضای حاکم بر افکارِ عمومی در نیمهی دوم سال 1357 شمسی است. این کتاب که به نوعی، روزنوشت های «محمود گلابدره ای» تقریبا تنها سندِ موجود در تاریخ است که با خواندنِ آن، و کمی تامل و مطالعه جانبی، می توان نفس کشیدن در اتمسفرِ سال 1357 شمسی را تجربه کرد.
آن چه پیش روی شما ست، روزنگارهای 12 و 13 بهمن ماه 1357 است که از کتاب «لحظه های انقلاب» گزیده شده:
*بامداد 12 بهمن 1357:
شب نشسته بودیم دور هم. حالا همه مطمئن بودیم که آقا فردا می آید. تصمیم گرفتیم که برویم گشت و دوری بزنیم و از آن طرف هم برویم خیابان خورشید تا آن جا نزدیک تر باشیم. نزدیکتر به کجا معلوم نبود؟ هیچ کس نمیدانست. از خانه زدیم بیرون. سیدخندان خبری نبود. حالا حکومت نظامی، شده بود حکومت مردمی. سرتاسر خیابان آیزنهاور، مردم ریخته بودند بیرون و با شیلنگ، آب می پاشیدند و جارو میکردند و آت وآشغال را جمع میکردند. تیرآهن های دیروزی را «یا علی»گویان از کف خیابان برمیداشتند و کنار میکشیدند. خم میشدند، راست میشدند و میگفتند و می خندیدند. خیابان و میدان شهیاد تا خود فرودگاه را کرده بودند مثل دسته گل. حالا حکومت نظامی ماست مالی شده بود. همه جا دست خود مردم بود و درودیوار را تمیز میکردند. حتی ته سیگار را توی تاریکی از کف پیاده رو برمیداشتند. انگار نذر داشتند. مادرم و خواهرم و بچه ها هم از ماشین ریختند بیرون و آنها هم مشغول شدند. پیمان با بچه های خواهرم همگی با هم مثل مرغ که دانه برمی چینند، پخش وپلا شده بودند و آت وآشغال جمع میکردند. کف خیابان، مثل آینه میدرخشید. امشب، برقیها از همان سر شب تا حالا، برق را قطع نکرده بودند. عجب تکنیکی بود؟ چه کلکی میزدند؟ چه کلیدی داشتند این برقیها؟ هیچکس پی نبرده بود. یک آن تا گوینده اخبار میآمد حرف عوضی بزند، تیک همه جا خاموش میشد. اما امشب از خیر حرفهای گوینده هم گذشته بودند و همان نیم ساعت یک ساعت وقت اخبار هم خاموش نکرده بودند. بعد از یکی دو ساعت گشت زدن، همگی به خیابان خورشید آمدیم و من با سعید قرار گذاشتیم که بچه ها و مادرم به آن جا بروند تا بتوانند، خوب آقا را ببینند. آقا بنا بود از سه راه شاه هم بگذرد و آپارتمان سعید خوب جایی بود. تا نصفه های شب نشستیم و بحث کردیم. خوابمان نمی برد. مثل شب عروسی که دور اتاق عروس و داماد تا صبح مینشینند و حرف میزنند، حالا ما هم نشسته بودیم و هی از آقا میگفتیم که حالا توی پاریس است، حالا دارد سوار میشود، حالا توی هواپیماست، حالا چه میکند، چه میگوید و همین طور هرکسی حدس میزد. کم کم خوابمان گرفت و خوابیدیم.
صبح زود از خواب پریدم. زن ها سوار ماشین شدند که بروند به آپارتمان سعید، سه راه شاه و من با بقیه اول خواستیم برویم بهشت زهرا که بعد تصمیم گرفتیم بیاییم دم دانشگاه . چون آقا نه ونیم می آمد و بعد، ده می رسید دم دانشگاه و آن جا بنا بود صحبت کند. یکی دو نفر سر کوچه بودند و داد می زدند: «مردم، گول تلویزیونو نخورین. این حرفا رو زدن که مردم تو خیابونا نریزن. گفتن مراسم ورود آقا رو پخش میکنیم که مردم به پیشواز نرن، تو خونه ها بمونن .»
آنها هم نمیگفتند، مردم در خانه نمی ماندند. با این که ساعت هفت بود، وقتی رسیدم به چهارراه پهلوی، همه جا بسته بود. مردم کیپ تاکیپ ایستاده بودند. سر درختها و سردر مغازهها، سربامها، لب هره ها، همه جا نشسته و ایستاده جا گرفته بودند. تازه ما متوجه شدیم که چقدر دیر از خانه بیرون آمده ایم. از شوهر خواهرم و بچه ها جدا شدم و فرورفتم توی جمعیت و هر جوری بود خودم را رساندم به صحن جلوی در دانشگاه . از زیر تریلی دولادولا خزیدم و از آن طرف سر درآوردم. اما جلوتر نمیشد رفت. مردم به هم جوش خورده بودند. هرچه کردم نشد. چند دقیقه ای ایستادم که ناگهان یکی از بچه ها را دیدم. بازوبند بسته، آن وسط ایستاده بود. اسمش را بلد نبودم. او هم اسم مرا نمیدانست. از آن بچه هایی بود که هر روز همدیگر را این جا و آن جا میدیدیم. صدایش کردم. جلو آمد و گفت کجا بودی تو؟ حالا کجایی؟ دستم را گرفت و کشید تو و برد کنار مردی که کنار میکروفون ایستاده بود. گفت: «آقای احمدی، این آقا..» و داشت معرفی میکرد که چارپنج نفر خبرنگار خارجی آمدند. کارت میخواستند. مرد مسئول، انگلیسی بلد نبود. با خارجیها حرف زدم و ترجمه کردم و نام آنها را روی کارت نوشتم و زدم به سینه شان .
همان پسر گفت: «تو پس انگلیسی هم بلدی؟»
احمدی انگار که تازه متوجه حضور من شده باشد، گفت: «این آقا از کجا آمده این جا؟»
این جا پای میز قدغن بود. پسر گفت که این آقا و در گوش احمدی پچپچ کرد. احمدی با من دست داد و کارتی برای من صادر کرد و بازوبندی به بازویم بست و اسم رمز را که «ضربت» بود، بیخ گوشم گفت و گفت خوب شد. بازویم را گرفت و گفت: «شما مسئول همین جایین، از این جا تا سر خیابان همین محوطه .»
حالا من شده بودم مسئول این جا و احمدی دنبال من میآمد که خبرنگاران و عکاسان و فیلم برداران خارجی را راهنمایی کنم. دو تا تریلی، یکی این ور و یکی آن ور صحن، جلوی دانشگاه پارک کرده بودند و خبرنگارها و دوربین چیها میباید روی آن دو بایستند. میزی که آقا باید پشتش میایستاد و صحبت میکرد، جلوی در، زیر طاقی بود و در اصلی هم بسته بود و پشت در هم، توی دانشگاه عده ای جوان ایستاده بودند. من حالا این جا بودم. مثل بچه ها احساس غرور میکردم. دو نفر از بچه های فیلم بردار را دیدم. راهشان نمیدادند. وسط خیابان بودند. از احمدی دو تا کارت برایشان گرفتم و آوردمشان تو و رفتند روی تریلی سمت چپی و پایه دوربین را روی تریلی کار گذاشتند. حالا ساعت از و صبح هم گذشته بود و رادیو هیچ نمیگفت. موسیقی پخش میکرد. آهنگ پخش میکرد. مردی که رادیو را به گوشش چسبانده بود، وقتی به ساعتش نگاه کرد و دید که ده شده، از بغل دستی اش هم پرسید و مطمئن که شد، محکم رادیو را کوبید کف زمین و فحش خواهر و مادر داد.
همه عصبانی شده بودند. همه جا بلندگو بود. مجاهدین حرف می زدند. میکروفون اصلی، داخل دانشگاه بود. آن کسی که آن جا توی اتاق، پشت میکروفون بود، از این جا و سرتاسر خیابان که بلندگوکشی شده بود، خبر نداشت. از زندگی حنیف نژاد میگفت، از مجاهدین میگفت و یک روند حرف میزد. آقایی عصبانی شد و احمدی را صدا زد و بلند فریاد کشید: «برید این بلندگوها را خفه کنین .»
حالا چو افتاده بود، آقا در فرودگاه است. همین طور دهان به دهان این خبر از فرودگاه رسیده بود به این جا. مردم هجوم آوردند. آقایان که ردیف اول دورتادور ایستاده بودند، ریختند روی هم. دسته دسته آقا میآمد. انگار آقایانی که می باید این جا می ایستادند و خدمت آقا می رسیدند، گلچین شده بودند. همه چاق، همه گنده، همه سرحال، همه با عمامه های بزرگ و من که کنار میز بودم از دهان آقایی شنیدم که سرش را بیخ گوش آقای بغل دستی اش برد و آقای عمامه سفیدی را نشان داد و حرف رکیکی زد و مسخره اش کرد و گفت: «نیگاش کن. ایشونم اومده . شرم و حیا هم خوب چیزیه .» نگاه کردم. آقای عمامه سفید مورد نظر این آقا، کمی جلوتر از همه ایستاده بود و یک مشت آقا، پشت سرش با احترام ایستاده بودند.
آنهایی که گل میخک در دست داشتند، گلها را ریختند روی زمین و ما با گلها راهی درست کردیم از پای میز تا وسط خیابان . گلها که تمام شد، من وسط خیابان ایستاده بودم که یکی مچ دستم را گرفت و کشید توی جمعیت. آقایی که آن جا بود، پرید به من و گفت:
«اسمت چیه ؟» اسمم را گفتم. دو نفر مرا گرفتند و یکیشان گفت: «از کجا اومدی؟» گیج شده بودم. گفتم «ضربت» و بعد گفتم: «آقای احمدی» و بعد وحشت زده گفتم: «چی شده مگه ؟» همان آقا دستم را گرفت و گفت: «بیا.» دنبالش آمدم. احمدی حالا نبود. آقا دست مرا ول نمیکرد. آن پسر هم که مرا میشناخت، حالا نبود. احمدی از آن طرف آمد و آقا با تعجب گفت: «این کیه؟» احمدی گفت: «از خود مونه.» آقا دست مرا ول کرد و بعد گفت: «چرا اومدی توی خیابون؟» و بازوبندم را نشان داد. تازه متوجه شده بودم رنگ بازوبند من با رنگ بازوبند نگهبانهای توی خیابان فرق دارد. سرخورده بودم. احساس پشیمانی میکردم. ناراحت شده بودم. آمدم کنار میز پای میکروفون نشستم. حالا آقایی حرف میزد. صدای آقا از همه بلندگوها پخش میشد. همه حرف میزدند. ولوله بود. کسی گوش نمیکرد. جمعیت آرام نمیگرفت. ناگهان جیپ نارنجی رنگ وزارت نیرو، که آنتن روی سقفش بود آمد، و همهمه شروع شد و همه حمله کردند، پشت سرش مینی بوس و پشت سر، باز مینی بوسی و باز مینی بوس پشت مینی بوس می آمد. به در و پیکر و سقف مینی بوس آدم آویزان بود. پشت سرش ماشین تلویزیون آمد. مردم حمله کردند. ما خود با جمعیت جلو می رفتیم، ناگهان، آقایی از پشت آقایان پرید و دوید به طرف خیابان. چند نفر ریختند و گرفتندش و ریختند بر سرش. مردم حمله کردند. حالا مینی بوس باز پشت مینی بوس می آمد. بلندگوهای مینی بوس ها صدا میکرد. مشخص نبود چه میگویند؟ طلبهه ای جوان، ایستاده بر سقف مینی بوس ها هی به جلو و عقب اشاره میکردند. حالا همه ریخته بودند توی خیابان. صحن جلوی در دانشگاه پر شده بود و ما هم گم شده بودیم توی جمعیت. ازدحام مثل آب لنبرلنبر میخورد و جابه جا میشد و موج حرکت میکرد و دیواره گوشتی مسیر، خیابان تنگ و تنگ تر میشد و آن وسط، ماشینها و مینی بوس ها و موتورسوارها و نگهبانها مثل ماهی مردم را میشکافتند و میرفتند. همه جا آدم بود و به در و پنجره ماشینها که در حرکت بودند، آدم آویزان بود و همانها بودند که حواس مردم را پرت میکردند. گاهی به ماشین جلویی و گاهی به عقبی اشاره میکردند که آقا، این جاست و آن جاست.
ما پشت سر همه گیر کرده بودیم. حالا جمعیت پشت ماشینها میرفت. ماشین آقا رفته بود. کدام یکی بود و کی رفته بود؟ کسی نمیدانست.
همه صلوات میفرستادند. حتی یکی از آدمهایی که این جا بود و دوروبر من بود، ماشین آقا را هم ندیده بود. آقا رفته بود. انگار یکی گول زده بود، سرم شیره مالیده بود، کلک خورده بودم. حس میکردم آقا اصلا بنا نبوده این جا بیاید. احساس عجیبی داشتم. کارت را از سینه کندم، بازوبند را هم باز کردم و با جمعیت راه افتادم. چاره ای نداشتم، آقا را ندیده بودم. جمعیت میرفت و من هم توک پا توک پا میرفتم. از دار و درخت و در و دیوار آدم می ریخت. تا سه راه شاه با جمعیت آمدم. جمعیت می خواست همین طور دنبال آقا برود تا بهشت زهرا. افسرده و پکر شده بودم. آمدم به خانه سعید. بچه ها رفته بودند. ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود. جالب این جا بود که سعید و زنش حتی ماشین آقا را هم ندیده بودند. میگفت: «ساواکیها این جا جمع بودند.» زنش تمام این وقایع را در خواب دیده بود. من انگار خواب بودم. باورم نمیشد که آقا را ندیده ام. لال شده بودم. معلوم نبود که راستی آقا آمده بود یا نه.
*جمعه، 13 بهمن 1357
صبح زود، یکباره چو افتاد آقا این جاست. توی مدرسه علوی . دیشب توی اخبار دیده بودم. دیشب تا پاسی از شب گذشته، توی خیابانها پرسه زده بودم وهی از خودم پرسیده بودم: «آن مسلسل چی ها، آن سربازها، آن افسرها، آنها که بودند که در فرودگاه، دور آقا میدویدند و بعد بهشت زهرا، هلیکوپتر ارتشی؟»
انگار خواب بودم و داشتم خواب میدیدم. باورم نمیشد. بعد، تلویزیون و حرف گوینده و این که کمونیست ها مانع پخش مستقیم ورود آقا شده اند. هرچه این روزها اتفاق میافتاد، با عقل ناقص منِ و دودو تا چارتاهایی که در مدرسه یادم داده بودند، جور در نمیآمد. حالا هم باورم نمیشد.
پیمان گفت: «من هم میخواهم بیایم آقا را ببینم.» از خانه زدم بیرون. خانه خواهرم بودم. پیمان هم آمد. از خورشید تا ایران راهی نبود. وارد خیابان ایران که شدم، دیدم نه، انگار واقعیت دارد. گیتی که تلفن کرده بود، اول باور نکرده بودیم، ولی حالا همه داشتند میرفتند. خیابان پر شده بود. پیمان را قلم دوش کردم. شعار شروع شد: «ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توام خمینی.»
خیابان ایران پر بود. از این ور تا آبسردار و ژاله و بهارستان و از آن ور تا سه راه امین حضور و سرچشمه کیپ تاکیپ آدم بود. من، پیمان بر دوش، روی هوا و زمین بودم و با مردم و همراه مردم میرفتم تا از آن تنگه دهانه در آهنی مدرسه بگذرم و گذشتم. از دهلیز دالان سی چهل نفری عبور میکردیم. کسی حتی، یک قدم هم به اختیار برنمیداشت. همه چسبیده به هم، از زیر نگاه های تیز دهها نفر که بر بام بودند و لب دیوار بودند و روی چهارچوب در بودند و چهارچشمی مواظب بودند، میگذشتیم. وقتی رسیدیم نزدیک حیاط، پیمان ناگهان گوشهای مرا گرفت و بی اختیار کشید و جیغ زد: «آقا، آقا، آقا، بابا، آقا اوناها .»
جای سرک کشیدن نبود. توان دید من تا حد پشت گردن و موهای سر نفر جلویی بود و این فاصله هم بیشتر از یک وجب نبود. حالا همهمه بود و قیل وقال بود و صلوات بود که پشت صلوات فرستاده میشد. وقتی رسیدیم به حیاط، ناگهان چشمم افتاد به آقا.
آقا آن جا بود. توی قاب پنجره بود. دستش آرام و باوقار حرکت میکرد. آقا مثل شیر بود، یال داشت. مثل ماه شب چهارده بود. آقا مثل کوه دماوند بود. مثل یک دختر چهارده ساله، گونه و لب و پیشانیش میدرخشید. سیمایش پرکشش بود؛ جذاب بود؛ مشخص بود؛ پرهیبت بود؛ هالهای دور صورتش بود، پرصلابت بود. حالا همه دستها را کشیده بودیم و مشت ها را گرده کرده بودیم و «ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی» گویان نعره می زدیم و همه چشم دوخته به چشم آقا، زائروار دم میدادیم و میخواستیم یک لحظه هم که شده، لبیک خودمان را با زبان خودمان به گوش آقایمان برسانیم. اگر شده با نگاهی تند و گذرا و تماس سرانگشتی، نگاهمان را به نگاهش بدوزیم و پوست سرانگشتش را یا دامن عبایش را خود، بی واسطه و بی پیامبر لمس کنیم و خود مستقیم دست بیعت با اقامان بدهیم. ولی مگر میشد؟ نمیشد. من مات و مبهوت مانده بودم. پیمان به جای من نشسته بر دوش من داد میزد و بال بال می زد و میخواست از جا کنده شود و پرواز کند و خودش را به آقا برساند، ولی نمیشد. من لال شده بودم.
حالا ذهنم مثل ساعت کار میکرد. عجیب بود. خودم این جا بودم. فکر و ذکر و حواسم اما جای دیگری بود. همیشه همین جور بود. این برای خودم هم عجیب بود. یاد شب هایی افتاده بودم که بچه بودم و مرغ حق نشسته بر سر شاخه درخت پیر چنار محل، حق حق میزد و ما ردیفی توی ایوان خوابیده بودیم و مادرم از گذشته ها میگفت، قصه میگفت.از خودش میگفت. از ستاره ها میگفت و از ستاره نورانی میگفت و از امام و ائمه اطهار می گفت. از معجزه میگفت. از خواب هایی که دیده بود، میگفت و می گفت: «در خواب، آقای قدبلند چارشانه نورانی را دیدم که عمامه بر سر داشت و شال سبزی دور گردن و روی دوشش بود. پیشانی اش بلند بود و رنگ صورتش مهتابی بود و از چهره اش نور میبارید و هالهای دور سرش بود و مهربان بود و لبخندی لب هایش را بفهمی نفهمی از هم باز کرده بود و نشسته بر اسب سفیدی از دور می آمد و آمد و آمد و به من که رسید، کمی خم شد و انگار که نشسته باشد بر ابری، دستش را در هاله مه مانندی دراز کرد و دستش را بالا آورد و همان جا، لب پشت بام یا در هوا یا سر دیوار یا توی دالان آن دور ایستاد و من دستم را دراز کردم و هر چه سعی کردم دامن عبایش را بگیرم، دستم به دامن عبایش نمی رسید. او ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. حرفی ولی نمیزد. فقط مرا نگاه میکرد و آهسته آهسته دستش را تکان میداد و شره های شال سبزش بر سرم و دست هایم نرم و آرام کشیده میشد و من با دو دست کشیده تا آمدم دستش را بگیرم، لطیف و مه وار محو شد و مثل ستاره دنباله دار نورانی بالا رفت و رفت و رفت. سرانگشتان من اما، به دامن عبایش کشیده شد و تا آمدم بگویم که آقا حاجتم را برآورده کن، از خواب پریدم.»
وای چه شده؟ خدایا چه شده که چنین شده؟ حالا آن حرف ها و آن قصه ها و آن خاطره ها و آن تصویرها و آن خواب و خیال ها را خود به وضوح، عین روز روشن و شفاف این جا جلوی چشمم میبینم. همه به وقوع پیوسته. همه واقعیت داشته و حالا من با چشم خودم این واقعیت را می بینم و با گوش خودم میشنوم. برای یک آن، از همه چیز جدا شدم و از زمین کنده شدم و شدم مثل همه و دیوانه و مست شدم و شیفته شدم و شدم کبوتر حرم و رها شدم و شدم مثل زائری که از راه دور آمده باشد و می خواهد هر جوری شده، دستش را، حتی سرانگشتش را به آن انحنای نقره ای نرم ضریح و مرقد مطهر آقایش بکشد تا حاجتش را بگیرد. روی زمین و آسمان کشیده شدم به طرف آقا.
حالا داشتم می رسیده به پای پنجره، به پای آقا که ناگهان آقا، همان طورکه مادرم گفته بود، مثل ستاره دنباله داری از زمین کنده شد و به هوا رفت و گم شد و محو شد. خودبه خود کشیده شدیم به طرف حیاط . حالا از سمت در ورودی پشت سر ما، هجوم می آوردند. وقتی ولو شدیم توی حیاط، باز آقا را دیدم. حالا آمده بود توی قاب این پنجره رو به در خروجی و نرم و مهربان و ملایم، دستش را انگار بر سر همه مان میکشید. هجوم جمعیت سیل وار بر ما فشار میآورد. سنگینی پیمان را بر دوشم حس نمیکردم. من و او و همه، بی اختیار به طرف در خروجی نزدیک تر میشدیم و از آقا دور و دورتر، داد می زدیم و بال بال می زدیم. آن جا توی قاب پنجره، آقای خلخالی کنار آقا توی اتاق بود. بقیه هم بودند. او اما هی از پای پنجره که ما نمیدیدیم، دستمالهای رنگ و وارنگ را برمی داشت و به دست و عبا و شانه و تن آقا میکشید و به دست مردم میداد. دستمال ها همان جلو، روی دست زائرانی که دستهایشان را مثل شاخه های درخت کشیده بودند، گیر میکرد و مثل برگ خزان زده ، برگ برگ میشد و هر تکه اش به سر انگشت زائری گیر میکرد.
از دهانه در و دالان ورودی، فشار همچنان بود و ما فشرده تر شده بودیم و حالا همه، رو به آقا و پشت به در خروجی، کم کم فهمیده بودیم که باید برویم. اما مگر میشد رفت؟ مگر میشد دل کند و رفت؟ آقا آن جا بود. توی قاب پنجره بود آقا. مگر می شد جدا شد از آقا؟ چشم دوخته به آن دو چشم غرق در اشک پنهان شده زیر ابروان پر پشت افتاده روی چشم، به خود می پیچیدیم و درهم فرورفته فشار میآوردیم و دیوانه وار از ته دل، با تمام وجودمان نعره میزدیم: «ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توام خمینی.» میگفتیم و پس پسکی میرفتیم. چشم اما از چشمش نمی کندیم. محو تماشایش بودیم که باز دیدیم آقا محو شد. توی قاب پنجره گم شد و قاب خالی شد و قاب رو به در ورودی نورانی شد.
ما هاله نور را دیدیم که دور شد. از در و دالان فشار بود. زائران به زائران بعد ما فشار می آوردند و آنها هم به ما و ما هم سیل وار سرریز کردیم توی کوچه. حالا توی کوچه بودیم و همه سیراب و شکفته و لبخند به لب ، راضی و خشنود و سرحال، سرهامان را بالا گرفته بودیم و هی به چپ و راست نگاه میکردیم و بی مقدمه به هم لبخند میزدیم و با ولع، از توی سینی نشسته روی دست های پرگذشت و بخشنده زنها و مردهای شکفته چهره، شیرینی و نقل برمیداشتیم و در دهان میگذاشتیم و باز سر کوچه، لیوان شربت را از دست زن چادر به سرکشیده و روی کیپ گرفته میگرفتیم و میخوردیم و می رفتیم. پیمان بپریپر میکرد و میخندید.
توی کوچه های تنگ قدیمی کاهگلی پیچ در پیچ که میرفتم، با خودم میگفتم: «آنهایی که این مرد را ندیده اند، تصورش را هم نمیتوانند بکنند که این مرد چه چهره ای دارد. اگر هزاران پروژکتور نور بپاشد و دهها دوربین مسلح به سلاح آخرین لنزهای حاصل تکنولوژی قرن بیستم هم از دهها زاویه با ضابطه های مشخص مردان صاحب سبک، نشسته و ایستاده و خوابیده و خمیده، فیلم بگیرند، غیرممکن است بتوانند آن جذبه و هیبت و صلابت و ابهتش را ضبط کنند.»
حالا باور کرده بودم که قصه ها و حکایت ها و گفته ها و خواب و خیال های پیچیده در واژه های مادر و مادر بزرگم، چه قدرتی را در خود حفظ کرده بودند و چه تصویرهایی را نسل به نسل زنده نگه داشته بودند و تحویل من داده بودند؟ حالا به اهمیت و قدرت و برد و بار فرهنگی واژه ها پی برده بودم. به وضوح میدیدم و صدای عطار را میشنیدم که وقتی چشمش به چهره بچه گانه مولوی خورد چه گفت و چرا گفت و از کجا گفت و چطور شد که چنان گفت. چهره مولوی و حافظ و خیام و زرتشت و فردوسی و ابوعلی سینا و حلاج و شمس تبریزی و دیگران را حالا میتوانستم ببینم. حتم داشتم آنها چنین چهره ای داشته اند، چه لذتی دارد رهبر تو، همه چیزش و حتی چهرهاش و لباسش و حرف زدنش و رفتار و کردار و حتی حرکت دستهایش، ریشه در فرهنگ تو داشته باشد. دلم میخواست مولوی وار، عاشق این شمس حی و حاضر بشوم. ولی افسوس که نه شور و شعور و شناخت و شیفتگی مولوی در من بود و نه سواد و دانش و معرفتش که آتش شک در خرمن خواب و خیال هایم بیفتد و همه هستی ام را بسوزاند و نه دید و دیوانگی و دل مولوی در من بود که دیوانه وار، دل به دریا بزنم و دست از همه چیز بکشم و راه بیفتم. از خودم بدم آمد. حرص و حسادت و بی پناهی، همه هستی ام را چلاند. دلم میخواست به جای آن کسانی میبودم که این شمس، طلوع کردۀ شمسشان است. به خودم گفتم، شاید سی چهل سال دیگر یکی پیدا شود که با آگاهی از فرهنگی که من درش رشد کرده ام و ذهنم شکل گرفته است، با ریشه دوانیدن در فرهنگ گذشته این دیار، شمسی بشود که هزاران مولوی زمان، گرد شمع وجودش بگردند و عاشقانه نامش را به زبان بیاورند و با هم، از نو باز ایران را بسازند.
کنار دیوار ایستادم. آهسته خم شدم و به پیمان نگاه کردم. پیمان هنوز مست دیدار آقا بود. خندید و گفت: «دیدی آخرش آقا اومد بابا.»
دستی به سرش کشیدم و گفتم: «تازه اولشه بابا.»
پیمان راه افتاد. دنبالش راه افتادم. نگاهش میکردم. میدانستم یکی پیدا خواهد شد. معلوم بود. از همین جا معلوم است. توی این کوچه های خاکی، جایی که تا دو روز پیش، کنار دیوارش ادرار میکردند و مردم بی اعتنا به هم، از کنار هم میگذشتند و میرفتند، حالا گله گله بساط کتاب پهن بود. همه کتاب میخریدند. سر پیچ کوچه ها، به تیر برق، از دو سو پروژکتور وصل کرده بودند. سر بام خانه ها، جوانها نگهبانی میدادند. درودیوار و کوچه و محل، همه جا ضریح شده بود. مقدس بود. همه چیز تغییر کرده . همه خوش حال هستند. عین روز اول عید، همه به هم تبریک میگویند. انگار همه چیز تمام شده است. انگار صاحب زمان ظهور کرده است. انگار کسی را که سالها انتظارش را میکشیدند، حالا صحیح و سالم با چشم خود میبینند. یک آن، یاد قاسم، قهرمان «لوسوهای سوخته» افتادم. این همان بود. شاید همان بود، همان مردی که قاسم، انتظارش را میکشید و بعد به خودم گفتم: «نه، قاسم شاید منتظر مرد دیگری است .» و بعد یاد حرف «هدایت» افتادم که گفته: «یه هو یکی پیدا میشه، بعد از قرنها تمام کثافت کاریهای یک مشت کثافت رو با پاکی خودش پاک میکند .»
برگشتم باز به طرف خیابان ایران. آدم دلش میخواست بایستد و این جنب و جوش و اشتیاق را به چشم بیند. ایستادم. ناگهان چو افتاد «بکنید، بکنید، آرمها را بکنید. آقا گفته بکنید.» عده ای افتاده بودند توی مردم و هی به سینه ها اشاره میکردند و میگفتند: «آقا خوشش نیامده. آقا گفته بکنید و بریزید دور» مردم هم بی این که کلامی حرف بزنند، آرم را میکندند.
آرم، عکس آقا بود که روی تکه پارچه ای، یک عاقل پول ساز زرنگ زبل چاپ کرده بود و این روزها، این جاوآن جا می فروخت و حالا همه خریده بودند و به یخه کت روی سینه شان سنجاق کرده بودند. آقایی توی مردم بود و مثل ماهی که برخلاف جهت رودخانه دم میزند و جست و خیز میکند و از صخره و سنگ و آبشار می پرد و بالا میرود ، مردم را پس میزد و به سختی از لابه لای جمعیت میگذشت و میگفت: «بکنید، بکنید. بکنید آقا.»
نگاهش میکردم. همان آقایی بود که دست مرا توی خیابان گرفته بود و کشانده بود توی محوطه چمن دم در دانشگاه و تا مطمئن نشده بود، ولم نکرده بود. سیل و جریان تند جمعیت، پسش زد. افتاد کنار. حالا کنارم بود. سلام کردم. شناخت. گفتم: «چیه؟»
گفت: «آقا تا چشمشون به آرمها خورد، ناراحت شدن و گفتن، اگه بناست عکس به سینه بزنن، باید عکس سی و پنج میلیون ملت ایران را مردم به سینه بزنن.»
یاد حرف ستارخان که در جواب سفیر روس گفته بود: «باید سی و پنج کرور ملت، زیر پرچم ایران بیاید. حالا من بیایم بروم زیر پرچم روس؟!» افتادم و باز یاد حرف آقا که در فرودگاه وقتی دیده بود، مردم صف بسته اند و می خواهند دولا و راست بشوند، افتادم. حالا به حقیقت این مرد و این حقیقت که ضد هر پدیده در خود آن پدیده و هر سیستم و مرام و مسلک و مذهب و جامعه در خود آن مذهب و جامعه و سیستم به وجود می آید و رشد میکند، بیشتر واقف میشدم. حالا به وضوح میدیدم که هر کلام و هر حرکت و هر حرف این مرد، برخلاف سنت و روال و واقعیتی است که در طول قرنها، این جماعت با زور و سوزاندن و جزیه و تقیه به ما تنقیه کرده اند.
آیا این در باغ سبز است یا تا به حال، هرچه بوده دروغ بوده و اصل این بوده و اصل هم همهش دروغ بوده و این خود، اصلی اساسی و خود، اصلی جدید است یا این حقیقت است و هرچه تا به حال بوده ، مجازی بوده و زائد بر اصل بوده؟
یاد حرف «هگل» افتادم که میگوید: «هرچه در دنیا هست به دو شکل مینماید: حقیقی و مجازی.» و حالا کم کم باور میکردم که بعد از قرنها، له و لورده شدن و به لجن کشیده شدن و زیر زور و نفوذ این مجازی ها نابودشدن و خوار و ذلیل و زبون به مرده پرستی و خرافات و کثافات و عادات آن چنانی عادت کردن، چشممان به جمال این حقیقی واقعی روشن شده. شک و دودلی دلم را میچلاند. پیش خودم میگفتم که چطور یک نفر میتواند توی این همه گردنکلفت مفت خور حرف مفت زن بُر بخورد و همه را پس بزند و جا بیفتد و حرفش را به کرسی بنشاند و پایدار بماند.
با صدای صلوات و همهمه سیل جمعیت از جا کنده شدم. آمدم دم در خانه. مشهدی ها داشتند خداحافظی میکردند. آنها که رفتند، با حاج آقا آمدم تو. نشسته بودیم که یکی از دخترها آمد و نشست وسط اتاق و دو تا حبه قند از گره چارقدش درآورد و انداخت توی لیوان و همان طورکه هم میزد، گفت: «زدم به دست آقا .»
قند که حل شد، دختر انگار که فتح قندهار کرده باشد، بلند شد. بیست سی نفری بودیم. آب متبرک حاجت برآور شفابخش، لب های همه مان را تر کرد. حرف شروع شد و از زنهای دسته اول گفتند که همان جا توی حیاط پای پنجره نشستند و هرچه آقا از این پنجره به آن پنجره شد، از جا بلند نشدند. حالا متوجه شده بودم که چه شده بود. ما بیرون بودیم و تا خود بهارستان، زنها تا ساعت هفت هشت توی خیابان در انتظار نشسته بودند. دختر لیوان به دست تعریف میکرد و خودش، خودش را و زنها را مسخره میکرد و با تمسخر میگفت: «زنا توقع داشتن آقا براشون یه روضه حضرت رقیه هم بخونن.»
زن من هم سر بام رفته بود و آقا را از همان بالا دیده بود و از زنها میگفت که هرچه آقایان و خود آقا اشاره میکرد، از در بیرون نمیرفتند. حرف از همین حرفها بود.بلند شدم و آمدم بیرون. زنها هنوز توی خیابان بودند. به هم فحش می دادند و همدیگر را مسخره میکردند و سرکوفت میزدند و از صبح و مردها و نظم مردها میگفتند.
آمدم سر خیابان پیمان را دیدم که جلو جلو می آمد و یکی دو تا از رفقایم دنبالش بودند. به من که رسیدند ، یکی شان پرسید: «تو این جا چی کار میکنی محمود؟»
گفتم: «آقا رو دیدین؟» مسخره ام کردند و خندیدند و شروع کردند به حرف زدن. یکیشان که بی ریشه تر و پادرهواتر بود، هی گفت و گفت و گفت. انگار یکی نمک میپاشید روی زخمم. گذاشتم وقتی همه حرفهایش را زد گفتم: «آیا تو میدانی زمستان و تابستان، صف طویلی که از سر مزار لنین تا توی میدان سرخ کشیده میشود، بعد از این همه سال، هنوز قطع نشده و این افتخاری ست برای حکومت و حزب کمونیست و حامیانشان ؟ آیا تو میدانی هر روزه، هر دسته ای که از هر کشوری، چه سوسیالیستی و چه غیره، وارد لندن که میشود و اولین برنامه اش رفتن به های گیت و دیدن و ادای احترام کردن به قبر مارکس است؟ آیا تو میدانی خود من، وقتی به پیشنهادی، یک دسته را سر قبر مارکس بردم، سه روز بعد، در ساواک لندن، در آن اتاق مشرف به هاید پارک، سه ساعت ناز و نوز و نک و ناله و نصیحت های مرد مسئول را شنیدم و تحمل کردم؟ من که ادعایی ندارم. ولی تویی که مدعی هستی، باید این اصل علمی را هم قبول داشته باشی که انسان و هر موجود زنده ای وقتی مرد، ماده تشکیل دهنده اش از بین نمیرود؛ بلکه تغییر شکل میدهد و شکل تغییر یافته - حالا انسان را بگیرم که خاک می شود و تجزیه میشود - هیچ ربطی به شکل قبلی اش ندارد. جوهر و اصل ماده می ماند و حاصل اعمال و رفتار و کردار انسان که در کتاب یا ذهن اطرافیان آن انسان مادی حالا مرده، تغییر شکل یافته، ضبط شده و تو اگر ماتریالیست باشی و به این اصول معتقد باشی، باید بروی سراغ این حاصل ضبط شده، نه سر مزار و مرقد و بارگاه بانی افکار و اندیشه های شخص، اما می بینیم که چنین نمیکنند. چرا چنین نمیکنند؟ آیا ایدئالیست هستند؟ نه، چون انسان، همان انسان تامین یافتۀ به رفاه رسیدۀ زیربنای اقتصادی اش دگرگون شده، هنوز ریشه در فرهنگ و سنت آبا و اجدادی اش دارد و با این که شب و روز تلاش میکند که این روبنای زائد ظاهری را از خود بکند، موفق نمی شود. حالا، تو چه توقعی داری از این مردمی که به قول تو، مو لای درز زیربنای اقتصادی شان نرفته و به خاک و تربت و زیارت و دیدار یار معتقدند؟ یعنی به روبنای فرهنگی و به رغم مدعیانی که منع عشق کنند، جمال چهره یوسف باز آمده از کنعانشان، حجت موجهشان است، چرا به دیدن معشوقشان و رهبرشان نیایند؟ چرا نباید دیوانه وار، کلام به کلام و موبه مو، زندگی و نشست و برخاست و آمد و شدش را دنبال نکنند و برای دیدنش سرودست نشکنند؟ این ها که برخلاف اصولشان قدمی برنداشته اند. اما آیا تو میدانی هر روز، چه کسانی بر سر سنگ سیاه سیخ شده در های گیت تاج و دسته گل میگذارند و با احترام به خاک و سنگ سیاه و آن سر سنگی بزرگ چشم میدوزند و زیر لب پچ پچی هم میکنند و در خلوت و خانه خود، به ریش و پشم و اندیشه و ایده او هم میخندند و در حضور خلق خود را یگانه دنبال کننده راه او میدانند؟»
گفت: «من کاری با آنها ندارم. این فردپرستی و بت سازی کار درستی نیست.»
گفتم: «کار تو آیا درست است؟ تو خودت چرا این جا هستی؟ تو اگر اعتقادی داری، باید به دور از عصبانیت و اسلحه و قهرکردن به میان همین مردم بیایی و با بت و معبود همین مردم باشی، اگر میخواهی مسئول باشی و با مردم باشی. تازه چه عیبی دارد که بتها و سمبول ها و نمونه هایی که غرب، از همه نظر برای خلق ساخته و پرداخته، خراب شود و به جایش بتی هم اگر بنا باشد که باشد، از خودمان باشد؟ تا روزی که همه بفهمند بتی نباید باشد. تازه بتی نمانده. همه را جوان مرگ کردند. همه را کشتند. وقتی انسانی تا این اندازه محکم و قرص و استوار و ریشه دار باشد، چه بدی دارد که بت میلیون ها انسان پادر هوای از خودبیگانۀ طردشده از فرهنگ خود و پرت شده در خلأ که می خواهند بت داشته باشند، نباشد؟ آیا آنهایی که کفش و کتاب و کلاه و ماشین و میز و اشیای کشوری، بتشان است، حق دارند از بت سازی انتقاد کنند؟ حالا بگیرم این بت ناحق هم باشد، آیا آنها حق دارند به این مردم ایراد بگیرند؟ وقتی انسان چنین است، چه میشود کرد؟ برو بین .بیا ببین. مردم و خلق را ببین. وقتی بنابه همان اصل می بینیم روبنا زیربنا شده و زیربنا شده روبنا، آیا نباید نشست و به این انسان هزاربعدی که تو یک بعدش را می بینی، فکر کرد؟»
عصبانی شد و گفت: «من نه میتوانم به خودم دروغ بگویم و نه به خلق. کاری هم با این یک مشت فرصت طلب تازه از گرد راه رسیده ندارم. اگر لازم شد باز هم ...»
حاج آقا صدایم کرد و آمد دستم را گرفت. دوستم انگار نه انگار که داشت صحبت میکرد. خاموش شده بود. لاغر و مردنی بود. نا نداشت بایستد. انگار که در قفس باز شده باشد، زد به بازویم و خداحافظی کرد و رفت.
من با حاج آقا باز برگشتم به طرف خیابان ایران. خیابان شلوغ بود. مثل روز بود. همه جا چراغ پایه دار بود. رفت و آمدها سریع بود. انگار همه مسئول بودند و مأمور و به دنبال مأموریتی میرفتند یا پیغامی و پیامی می آوردند. همه در رفت و آمد بودند. مردی دستمالی بر دوش داشت و داد میزد: «شام حاضره، بفرمایین .»
رفتیم تو و توی ایوان نشستیم سر سفره. استوارِ پیری کنارم بود و همکاسه ام بود. نان که خرد میکرد، از ارتش میگفت. استوار نگران بود و از کودتا میگفت. با هم آبگوشت خوردیم و کشیدیم کنار. مردم دسته دسته می آمدند، شام میخوردند و میرفتند. من و پیمان و استوار اما نشسته بودیم و چای میخوردیم. استوار، حرف های عجیبی میزد. پیمان گیج و گنگ از شنیدن این همه حرف، سرش را گذاشته بود روی زانویم و چرت میزد. هی زور میزد که بیدار بماند. شاید محصول انقلاب را او برداشت میکرد. شاید تنها او میدید که فردا چه خواهد شد. راستی فردا چه خواهد شد؟
انتهای متن/